جشن سیسمونی ماهان جون
سلام ماهان جونم ماه زندگیم دلم برات یه ذره شده مامانی میدونم خیلی دیر اومدم وبلاگت را آپدیت کنم ولی ببخشید دیگه واقعا فرصت نکردم البته یه ذره هم تنبلی کردم مامانی. ماهانم این روزهای آخری که من و تو اینقدر نزدیک در کنار هم هستیم و به روزدیدارمون داریم نزدیک میشیم عزیزم بیصبرانه منتظر دیدن روی ماهت هستیم ماهانم. حالا بریم سراغ اتفاقات افتاده تا الان اول از همه اینکه کارهای اتاقت را با مامان اکرم جون تکمیل کردیم و یه اتاق رویایی داری عزیزم ، ما که عاشقشیم و مامان اکرم و بابا محسن تک تک این کارها و وسیله هایی را که برات خریدن با عشق و ذوق گرفتن و واقعا سنگ تموم گذاشتن . واقعا خو...
نویسنده :
مامان سارا و بابا امیر
14:56
سیسمونی
سلام پسر قشنگم ماهان زندگیم الهی قربون اون تکونات بشه مامان که عاشقشونم ولی نمیدونم چرا هر وقت میخوام کسی را متوجه تکونات کنم تو دیگه تکون نمیخوری! خیلی زرنگی فکر مامان را میخونی ؟ یه خبر مهم برات دارم گل پسرم بالاخره سرویس خوابت را انتخاب کردیم و آوردیم وای نمیدونی چقدر قشنگه ، ولی همون بهتر که شما فعلا ندونی که یه وقت هوایی نشی زود بیای! همون چیزی شد که دوست داشتیم یه ماشین فراری قرمز! وای نمیدونی چقدر اتاقت شیک شده مامان جونی شبیه پیست رالی شده ماشینت پمپ بنزین هم داره تازه ریموت هم داره که باهاش قام قام کنی عزیزم دست بابا محسن و مامان اکرم خیلی خیلی درد نکنه که دیگه برای شما سنگ تم...
عبور از روزهای دو نفره
برای آنها که مدتهاست در انتظار میوهی باغ زندگیشان لحظهها را سپری میکنند و به هر دلیلی، خداوند هنوز نخواسته مادری را تجربه کنند، دعا میکنم که حضرت حق دلشان را به هدیهای آسمانی خوش کند و لباس مادری به تنشان بپوشاند. زمانی که باردار بودم، به دیدن یکی از دوستانم که زایمان کرده بود، رفتم. دخترش یکماهه بود. سختی روزهای نوزادی فرزندش را تجربه کرده بود و همچنان در اوج روزهای سخت بود. اما در کمال تعجب به ما گفت: “الان به این فکر میکنیم که زودتر هم میتوانستیم بچهدار شویم. اینقدر شیرین هست که گهگاه میگوییم چرا زمان را از دست دادیم و ب...
من یک مادرم، با افتخار!
*** گاهی پیش می آید در یک مهمانی دوستانه، وقتی یک خانم مجرد یا متاهل که هنوز صاحب فرزند نشده است و شاید هم بچه را مانع پیشرفت های علمی و کاری اش می داند، از یک دوست بچه دار می پرسد که این روزها چه می کنی؟ او سری به علامت تاسف تکان می دهد و می گوید: «فقط بچه داری!» و بقیه هم برایش دل می سوزانند که حیف آن همه درسی که خواندی و این روزها فقط داری بچه داری می کنی. طبیعتا بنده هم یک زن سنتی نیستم که بر اساس تفکرات قدیمی معتقد باشم زن صرفا باید در خانه بماند و خانه داری کند و بچه داری. خودم هم این گونه نیستم. اما قصد دارم در این نوشته، بر اساس معقولات به نتیجه ای برسم. نه نظر شخصی ام را بگویم و نه الگویی بر اساس رفتار...
مامان عزیزم بی نهایت دوست دارم
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد ! مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود ! مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن . . . بهترینم , نازنینم , مهربانترینم بی نهایت دوستت دارم ...
سالگرد ازدواج در کنار جوجه طلا
وقتی مادر می شوی
وقتی مادر میشی فارغ از همه کارهای دنیا یه آدم دیگه میشی… شبا تا صبح بیداری ولی روزها خسته نیستی… انگار خدا بهت قدرتی مضاعف داده بعد از نه ماه انتظار و حمل جنین به جای خستگی، پر انرژی و پرنشاطی… با هر خنده کودکت بال در میاری و تو ابرا پرواز میکنی… دیگه بوی بد مدفوع برات زننده نیست… نگران اینی که مبادا پای بچم بسوزه… وای چرا رنگ مدفوعش عوض شده؟ اگه بچت عطسه کنه دنیا رو سرت خراب میشه. وقتی کسی حتی عزیزترین کست به بچت کوچکترین غرولندی کنه دلگیر میشی و غصه دار… آخه اون که نمیدونه تو مادری مقدس ترین واژه بشریت… وقتی گردن میگیره، غلت میزن...
خداوندا پناهم باش
کوچیک بودم، خیــــــــــــلی کوچیک، انقد که برای گرفتن انگشت مامان باید دستمو بالای بالا می بردم، شاید هم قد الان سنا، شاید هم یک کمی بزرگتر، نمی دونم کجا می رفتیم، فرقی هم نمی کنه، تنها چیز مهمی که یادمه اینه که یهو، یه آن، یه لحظه ی خیلی کوتاه دستم از دست مامان ول شد، و چند ثانیه ندیدمش، حس کردم که گمش کردم، و دل کوچولوم ریخت کف آسفالت خیابون! یهو همه سایه ها قد کشیدن و شدن اشباح ترسناک حمله ور!! شدن غریبه های خطرناکی که می خواستن منو بدزدن و ببرن یه جای دور … مامان همونجا بود فقط چند قدم جلوتر، خیلی زود بهش رسیدم و باز انگشت سبابه شو توی مشتم فشار دادم و … رفتیــــــــــــــم … ای...
ولنتاين
سلام به روي ماهت عزيزم شما الان يازده هفته شدي نازنينم ، چند روزي كه حالتهاي جديدي پيدا كردم ماماني مثلا آب تو دهنم جمع ميشه تا حدي كه نفس كشيدن برام سخت ميشه و دو كلمه نميتونم حرف بزنم از دست تو آتيش پاره ، بابايي هم كه منو ميبينه خندش ميگيره!يه كمي هم سرما خوردم و صدام گرفته ولي به خاطر گل روي شما هيچ دارويي نميخورم ديگه با آب پرتقال و سوپ سعي ميكنم درمان بشه. راستي چند روزي هم دختر دايي خوكشلت مهمونمون بود حسابي شيرين كاري ميكرد و دل ما رو برده بود ، فردا يلداي من دو ماهه ميشه قربونش بره عمه سارا كي ميشه تو هم به دنيا بياي و با يلدا بازي كنيد و ما از ديدنتون و بازي كردنتون كيف كنيم نفساي من. راستي ميدوني امروز چ...